سفارش تبلیغ
صبا ویژن
ترس با نومیدى همراه است ، و آزرم با بى بهرگى همعنان ، و فرصت چون ابر گذران . پس فرصتهاى نیک را غنیمت بشمارید . [نهج البلاغه]

انتظار

 
 
تشرف جناب جعفر نعلبند اصفهانى(شنبه 86 آبان 5 ساعت 11:0 صبح )

آقاى حاج میرزا محمد على گلستانه اصفهانى (ره ) فرمودند: عموى من , آقاسید محمد على (ره ) براى من نقل کردند: در زمـان مـا در اصـفهان شخصى به نام جعفر که شغلش نعلبندى بود, بعضى حرفها رامى زد که مـوجـب طـعـن و رد مـردم شـده بـود, مـثـل آن که مى گفت : با طى الارض به کربلارفته ام .
یا مـى گفت : مردم را به صورتهاى مختلف دیده ام .
و یا خدمت حضرت صاحب الامر (ع ) رسیده ام .
او هم به خاطر حرفهاى مردم , آن صحبتها را ترک نمود.
تـا آن که روزى براى زیارت مقبره متبرکه تخت فولاد مى رفتم .
در بین راه دیدم جعفرنعلبند هم به آن طرف مى رود.
نزدیک او رفتم و گفتم : میل دارى در راه با هم باشیم ؟ گفت : اشکالى ندارد, با هم گفتگو مى کنیم و خستگى راه را هم نمى فهمیم .
قدرى با هم گفتگو کردیم , تا آن که پرسیدم : این صحبتهایى که مردم از تو نقل مى کنند, چیست ؟ آیا صحت دارد یا نه ؟ گفت : آقا از این مطلب بگذرید.
اصرار کردم و گفتم : من که بى غرضم , مانعى ندارد بگویى .
گـفـت : آقـا مـن بیست و پنج بار از پول کسب خود, به کربلا مشرف شدم و در همه سفرها, براى زیارتى عرفه مى رفتم .
در سفر بیست و پنجم بین راه , شخصى یزدى بامن رفیق شد.
چند منزل که بـا هـم رفـتـیم , مریض شد و کم کم مرض او شدت کرد, تا به منزلى که ترسناک بود, رسیدیم و به خاطر ترسناک بودن آن قسمت , قافله را دو روزدر کاروانسرا نگه داشتند, تا آن که قافله هاى دیگر بـرسـنـد و جـمـعیت زیادتر شود.
ازطرفى حال زائر یزدى هم خیلى سخت شد و مشرف به موت گردید.

روز سوم که قافله خواست حرکت کند, من راجع به او متحیر ماندم که چطور او را بااین حال تنها بـگذارم و نزد خداى تعالى مسئول شوم ؟ از طرفى چطور این جا بمانم واز زیارت عرفه که بیست و چهار سال براى درک آن , جدیت داشته ام , محروم شوم ؟ بـالاخـره بـعد از فکر بسیار, بنایم بر رفتن شد, لذا هنگام حرکت قافله , پیش او رفتم وگفتم : من مى روم و دعا مى کنم که خداوند تو را هم شفا مرحمت فرماید.
ایـن مطلب را که شنید, اشکش سرازیر شد و گفت : من یک ساعت دیگر مى میرم , صبرکن , وقتى از دنـیا رفتم , خورجین و اسباب و الاغ من مال تو باشد, فقط مرا با این الاغ به کرمانشاه و از آن جا هم هر طورى که راحت باشد, به کربلا برسان .
وقتى این حرف را زد و گریه او را دیدم , دلم به حالش سوخت و همان جا ماندم .
قافله رفت و مدت زمانى که گذشت , آن زائر یزدى از دنیا رفت .
من هم او را بر الاغ بسته و حرکت کردم .
وقتى از کاروانسرا بیرون آمدم , دیدم از قافله هیچ اثرى نیست ,جز آن که گرد و غبار آنها از دور دیده مى شد.

تـا یـک فـرسـخ راه رفـتـم , اما جنازه را هر طور بر الاغ مى بستم , همین که مقدارى راه مى رفتم , مى افتاد و هیچ قرار نمى گرفت .
با همه اینها به خاطر تنهایى , ترس بر من غلبه کرد.
بالاخره دیدم , نـمى توانم او را ببرم , حالم خیلى پریشان شد.
همان جاایستادم و به جانب حضرت سیدالشهداء (ع ) توجه نمودم و با چشم گریان عرض کردم : آقا من با این زائر شما چه کنم ؟ اگر او را در این بیابان رها کنم , نزد خدا و شمامسئول هستم .
اگر هم بخواهم او را بیاورم , توانایى ندارم .
نـاگهان دیدم , چهار نفر سوار پیدا شدند و آن سوارى که بزرگ آنها بود, فرمود: جعفربا زائر ما چه مى کنى ؟

عرض کردم : آقا چه کنم , در کار او مانده ام ! آن سه نفر دیگر پیاده شدند.
یک نفر آنها نیزه اى در دست داشت که آن را در گودال آبى که خشک شده بود فرو برد, آب جوشش کرد و گودال پر شد.
آن میت را غسل دادند.
بزرگ آنان جلو ایستاد و با هم نماز میت را خواندیم و بعد هم او را محکم بر الاغ بستند و ناپدید شدند.
مـن هم براه افتادم .
ناگاه دیدم , از قافله اى که پیش از ما حرکت کرده بود, گذشتم و جلوافتادم .
کـمـى گـذشت , دیدم به قافله اى که پیش از آن قافله حرکت کرده بود, رسیدم .
وبعد هم طولى نکشید که دیدم به پل نزدیک کربلا رسیده ام .
در تعجب و حیرت بودم که این چه جریان و حکایتى است ! میت را بردم و در وادى ایمن دفن کردم .
قـافله ما تقریبا بعد از بیست روز رسید.
هر کدام از اهل قافله مى پرسید: تو کى وچگونه آمدى ! من قضیه را براى بعضى به اجمال و براى بعضى مشروحا مى گفتم وآنها هم تعجب مى کردند.
تا آن که روز عرفه شد و به حرم مطهر مشرف شدم , ولى با کمال تعجب دیدم که مردم را به صورت حـیـوانات مختلف مى بینم , از قبیل : گرگ , خوک , میمون و غیره و جمعى را هم به صورت انسان مى دیدم !

از شـدت وحشت برگشتم و مجددا قبل از ظهر مشرف شدم .
باز مردم را به همان حالت مى دیدم .
برگشتم و بعد از ظهر رفتم , ولى مردم را همان طور مشاهده کردم ! روز بـعـد کـه رفتم , دیدم همه به صورت انسان مى باشند.
تا آن که بعد از این سفر, چندسفر دیگر مـشرف شدم , باز روز عرفه مردم را به صورت حیوانات مختلف مى دیدم ودر غیر آن روز, به همان صورت انسان مى دیدم .
به همین جهت , تصمیم گرفتم که دیگر براى زیارتى عرفه مشرف نشوم .
چون این وقایع را براى مردم نقل مى کردم , بدگویى مى کردند و مى گفتند: براى یک سفر زیارت , چه ادعاهایى مى کند.
لـذا من , نقل این قضایا را به کلى ترک کردم , تا آن که شبى با خانواده ام مشغول غذاخوردن بودیم .
صـداى در بـلند شد, وقتى در را باز کردم , دیدم شخصى مى فرماید:حضرت صاحب الامر (ع ) تو را خواسته اند.
بـه هـمـراه ایشان رفتم , تا به مسجد جمعه رسیدم .
دیدم آن حضرت (ع ) در محلى که منبر بسیار بلندى در آن بود, بالاى منبر تشریف دارند و آن جا هم مملو از جمعیت است .
آنها عمامه داشتند و لباسشان مثل لباس شوشترى ها بود.
به فکر افتادم که دربین این جمعیت , چطور مى توانم خدمت ایشان برسم , اما حضرت به من توجه فرمودند و صدا زدند: جعفر بیا.
من رفتم و تا مقابل منبر رسیدم .
فرمودند: چرا براى مردم آنچه را که در راه کربلا دیده اى نقل نمى کنى ؟ عرض کردم : آقا من نقل مى کردم , از بس مردم بدگویى کردند, دیگر ترک نمودم .
حضرت فرمودند: تو کارى به حرف مردم نداشته باش , آنچه را که دیده اى نقل کن تامردم بفهمند ما چه نظر مرحمت و لطفى با زائر جدمان حضرت سیدالشهداء (ع )داریم